✣✣✣اگه بی جنبه ای نیا تو✣✣✣
هیس هیچی نگو!!!!!!!

                     

       

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ساعت 9:14 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

بازم رد شو از این کوچه بذار عطرت بپیچه توش
حسودی می کنم وقتی تو رو می گیره تو آغوش
تو قاب پنجره هر روز تو رویای یه تصویرم
تو باشی و نم بارون من و چتری که می گیرم

داره یخ می زنه دستام داره می میره دلم
تو همین کوچه که رفتی پیش تو گیره دلم
الهی هیشکی به جز من نشینه پای چشات
نری جایی که بشینه یه نفر باز سر رات

شاید بغض من تنها بتونه سد راهت شه
بذار این فرصت آخر بازم قلبم پناهت شه

نرو این کوچه بی عطرت دیگه جایی واسه من نیست
دل آیینه پوسیده تو این پایان سرد و خیس

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:42 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

راه میفتم زیر بارون دیگه زندون شده خونه
میرم هرجایی که عطرت منو اونجا می کشونه
زیر بارون بمونم وقتی قلبم پره زخمه
دیگه هرچی اشک بریزم کسی چیزی نمی فهمه

این سکوت سرد لب هات میگه تو میری
کاشکی می شد دم آخر دستامو بگیری
رنگ چشمای قشنگت مونده به یادم
منتظر موندم یه روزی بیای کنارم

هستی و عمر من بود و نبود من
بی تو می میرم
رفتی نذاشتی دستاتو بگیرم
بی تو اسیرم

نمی تونم ببینم توی تنهایی نشستی
زیر کوله بار حسرت توی اوج غم شکستی
نمی تونم ببینم اشک چشماتو دوباره
با تو قصه های عشقم میشه پیوسته دوباره
اشک چشمام مثه بارون داره می باره
بذار اشکام روی دستات آروم بباره

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:42 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 


تو دل خسته ی من یه دنیا غم نشسته
بغض سیاه حسرت راه گلومو بسته
حکایتی غریبه این سرنوشت دلگیر
شاید که من تو خوابم خوابی بدون تعبیر

تقدیر من همین بود اشک و غروب و حسرت
خدا ببین چه جوری موندم تو بُهت و حیرت
این منی که می بینی یه خسته ی غریبم
تو این غروب دلگیر غصه شده نصیبم
منی که توی دنیا دیگه امید ندارم
نمی دونم خدایا چه جور دووم بیارم
خدا ببین که تنهام این دل چه بی قراره
انگار تو هفت آسمون نداره یه ستاره

سهم دلم سیاهی تو این دو روز دنیا
تو این شبای گریه حتی میون رویا
غمگین و بی قرارم حال خوشی ندارم
شکایت دلم رو من پیش کی بیارم

تنها نشستم اینجا غریب و بی نشونه
عجیبه سرنوشتم خدا اینو می دونه
به هرکی خوبی کردم غریبه با نگام شد
گف منو می خواد اما بغضی توی صدام شد
طوری که دیگه گریه کاری واسم نداره
وقتی داره به حالم آسمونم می باره
خدا ببین که تنهام این دل چه بی قراره
انگار تو هفت آسمون نداره یه ستاره

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:41 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین…

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:40 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

اگه یک روز منو دیدی

 تو خیابونای این شهر

خودتو نزن به اون راه

 نگو با دلم شدی قهر

اگه هنوز توی خونت

 یادگاریامو داری

نگاشون کن که شاید

 چهره مو بیاد بیاری

یادگاریت پوسیده

از بس که لبم اونو بوسیده

این دل من از تو رنجیده عشقـــــــــــم

نفسم دیگه بریده

از بس که به من اون خندیده

اون کسی که منتظره

منو بی تو ببینه،عشقــــــــــــــم

نــــــــــــــــــــه ،دیگه بسه گریه نکن

اون ،که گریه نمیکنه

تو نگو نسوختی

واسش فرقی نمیکنه

زیر پاهاتو نگاه کن ببین یه دل

با همه ی احساساتش له شده

تو همونی که یه روزی میگفتی دلـــــــــــــــــــــــــــم

خونه ی امید آرزوی تو شــده

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:39 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

 

دستات مال من بود، چشمات مال من بود

قلبت کجا بود نمیدونم؟

عاشق تو بودم، ای گل دل سنگم

رفتیو تنها شد دل تنگم

گریت پیش من بود، غمهات واسه من بود

خندت کجا بود نمیدونم؟

آرزوی قلبم، لحظه به لحظه من

درعمق نفسهام پره ازدرد

گوشه ی اتاقم عشق تو نشسته

قامتش خمیده دل شکسته

جای تو زانوهام دربرآغوشم

دل سنگ کردی فراموشم

روفتیو و موندم و مردم

وقتی که جون می سپردم

عکستو خاطرتو روبه روم بود

وقتی بیای دیره گریت می گیره

بدونی عشقت آرزوم بود

هرگز ندونستی وقتی که میرفتی

به زیرپاهات دل من بود

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:37 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

 

حالا که آخرای عمر منه...

وصیت من به زیر سرمه...

بخونین و بدونین حرفای من...

همه دردای من از عشقمه...

وقتی اومد کسی دورم نباشه...

تا که بدونه عشقش از بی کسی مرد...

توی چشمام نم اشک و ببینه...

تا که بدونه دردم دلواپسی بود...

دیر اومدی باید بری...

حق نداری بمونی...

حتی یه فاتحه سر...

مزار من بخونی...

برو دیگه نمیخوامت ای گل دیوونه....

اونقدر نیومدی که هیچی از من نمونده...

یادته موقع رفتن گفتم...

تو رو خدا نرو این دل و نشکن...

حالا که میری بگو که کجایی...

گفتی که جاییه مثل جهنم...

حتی یه نشونه از خودت ندادی...

فهمیدم که به من بی اعتمادی...

رفتی و تا الانه که من یه مردم...

یه خبری یه نامه ای هیچ ندادی...

بسه دیگه ، چته ؟ کم بم زل بزن...!

برو عقب،نه نه بم دست نزن...!

چه جوری بود اون روزایی که رفتی...

یه بوسه خواستم و گفتی نا محرمی...؟!

برو که روسیاهی به دلت موند...

حالا پشیمونی از دل و از جون...

هرچی که گریه کنی دیگه دیره...

عشق تو فردا توی خاک اسیره...

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:رپ اصفهان را محمد دسیسه درخشان کرد,محمد دسیسه سلطان رپ اصفهان,محمد دسیسه, ساعت 18:36 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

هر شب مرا با خود میبری
میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی
هرشب مرا به اوج میبری
میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود
ما یکی شده ایم با هم
همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من
همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی
،
یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست….
دنیای زیبایی که درون آنم
ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم!

ببین که حالم ، حال همیشگی نیست
اینجا ، همینجایی که هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست
ما عاشقانه مانده ایم برای هم ، من برای تو هستم و تو برای من ،
تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من
هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم میگیرد،
اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد،مثل حالا باش ،
مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش
نه اینکه فردا بیاید و  بیخیال ما باش….
گفته بودم که با تو نفس میگیرم
گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را میبینم ،
رنگی به زیبایی چشمانت
اگر دست خودم بود دنیا را فدا میکردم برای همیشه داشتنت
تو را با هیچکس عوض نمیکنم ، عشقت را همیشه
در قلبم میفشارم و به داشتنت افتخار میکنم
تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم
،
غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم!
ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر میشود
و اینجاست که دیوانه میشود از عشقت دل عاشق من

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:34 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

 

 از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ،
از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ،
نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم.
از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،
این را هم فراموش میکنم
، جای من در اینجا نیست!

میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ،
میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام بود ،
میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی
از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ،
هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم ….
نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ،
حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت….
تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری….
کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ،
روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی؟؟
چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ،
چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری؟
فکر کرده ای کیستی، برو با همان عاشقان سینه چاکت ،
برو که تو با یک نفر راضی نیستی!
از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ،
محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم….
از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ،
شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم
اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ،
تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ،
میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی….
از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ،
یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم….

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:33 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

عشق من ، قلبت را فشرده ام در آغوشم
میرویم تا اوج احساس عشق ، تا برسیم به جایی که نبینیم هیچ غمی را در سرنوشت
تا برسیم به جایی که من باشم و تمام وجودت ، بیخیال همه چیز، باز کن برایم آغوشت

.عشق من ، تو را در میان خویش گرفته ام ، من که از آغازش هم عاشق تو بوده ام ،
من که در تمام سختی ها در کنارت بوده ام ،
تو چقدر خوبی که تا اینجا هم از دلت راضی بوده ام… .
شب میشود و دلتنگی هایم بیشتر ، چرا نمی رسد فردا ، چند قطره اشک هم بیشتر….
فردا برسد و باز تو بیایی ، من تو را ببینم و تو با عشق کنارم بمانی
عشق زیبای تو ، من عاشقم ، تمام احساستم به حساب قلب تو
خوب هوای قلبم را داری ، همین را میخواستم از خدا ،
تو چه احساس زیبایی داری ، همین است که همیشه شادم ،
همین است که همیشه با آرامش شبها را میخوابم….
عشق تو اینجاست در قلبم ، قلبی که درگیر است با یادت ،
خودت هم میدانی خیلی وقت است که میخواهمت
عشق من ، سرت را بگذار بر روی شانه هایم ، بگذار سکوت باشد بینمان تا بشنوم صدای نفسهایت،
تا برسم به جایی که در بر بگیرم تمام احساسات زیبایت را
احساسی از تو ، که با آن به اینجا رسیده ام ،
که من هم مثل تو با احساس شدم و در ساحل دلت امواج مهربانت را در میان گرفته ام
با تو همیشه در اوج عشق به سر میبرم ، با تو هر جا که بخواهی میروم ،
با تو عاشقم و همیشه به قلبت عشق میدهم
عشق میدهم تا عاشقانه بمانیم ،
تا هر جا رفتیم در آغوش هم ، این شعر را برای هم عاشقانه بخوانیم….
.

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:30 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

 

 

در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها

این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار

میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟

. نه ! دلتنگی آن نیست که مرا اینگونه محکوم به سکوت کرده است

انتظار آن نیست که اینگونه مرا محکوم به بیقراری کرده است

خیالی نیست ، من همچنان با خیال تو سر میکنم پس بیخیال

بگذار در حال خودم باشم ، بگذار همچنان من دیوانه دیوانه ات باشم

مزاحم خلوتم نشو ، اگر مرا میخواهی سد راه اشکهایم نشو….

بگذار آرام شوم ، بگذار هر چه غم در دلم انباشته ، خالی شود….

این همان راهیست که هم تو خواستی در آن باشی

و هم من خواستم تا آخرش با تو بمانم

پس چرا به بیراهه میروی، چرا مرا جا گذاشتی و برای خودت میروی؟

مرحبا ، تو دیگر کیستی ، دست هر چه بی وفاست را از پشت بستی….

خودم میدانم بد دردیست عاشقی و همچنان بیمارم ، تا کجا میخواهی بمانی ؟

تا هر جا باشی من نیز میمانم

عشق من هر از گاهی به یادم باشی بد نیست ،

هر از گاهی هوای مرا داشته باشی جرم نیست

چه کنم ، دلم دیوانه ی توست ، هوایش را داشته باش که

دلم تمام دلخوشی اش به توست

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:28 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

 

تو با منی و من تنها هستم ، در قلب منی و من به عشق تنهایی زنده هستم،
تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد
توهمسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد.
تو مال منی و من مال تو نیستم، باران منی و من کویری بیش نیستم،
انگار نه انگار بامنی ،نشسته ای برای خودت حرف از عشق میزنی!
همیشه به یاد توام و
در حسرت داشتنت،دلگیر و سردم در روزهای نداشتنت
یک بار عاشق شدم و یک عمر برای تو ،یک بار هم نگفتی دستهایم مال تو!
آن رویا از خیالم رفت و قصه آغاز شد،همه چیز به نفع تو تمام شد
دیدی که در آینه ی چشمان خیسم ،چشمان تو حتی یک ذره هم خیس نشد
من پر از درد بودم و خسته ،اما دل تو حتی یک ذره هم دلگیر نشد
تو با منی و افسوس که من بی تو هستم،انگار نه انگار که عشق تو هستم!
بودن و نبودنت فرقی ندارد،اینکه سرد هستی و با تو بودن تنها برایم عذاب دارد
هستی و انگار نیستی ، گاهی حتی فراموشم میکنی و از من میپرسی که تو کیستی؟
هزار درد دل ناگفته در دلم مانده و همدلم نیستی،
آنقدر اشک ریخته ام که چشمانم نمیبیند که دیگر نیستی!
نیستی و من تنها مانده ام ، آنقدر دلم گرفته که اینجا با غمها جا مانده ام
تو با منی و من تنها نشسته
ام، تو در قلبمی و من اینک یک دلشکسته ام!

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:24 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز
برای من فصل سردی دلهاست
فصل باریدن اشکها
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی
فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب
اینروزها هوای دلم هم پاییزیست

************************************

پی نوشت:

بـــــــــــــرو!!!!
ترس از هیچ چیز ندارم
وقتی یقین دارم بیشتر از من
کسی دوستت نخـــــــواهد داشت
بــــــــــــرو!!!!

ترس برای چه؟؟
وقتی می دانم یکــ روز تُف می اندازی به روی تمام آن اعتقاداتی که
به خاطرشــــان من را از دست دادی

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 18:23 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

 

 

داستان من و تو از آنجا شروع شد که پشت شیشه ی بی جان مانیتور به هم جان دادیم … !
با دکمه های سرد کیبرد ، دست های هم را گرفتیم و گرمایش را حس کردیم …!
با صورتک ها ، همدیگر را بوسیدیم و طمع لب هایمان را چشیدیم …!
آهنگی را هم زمان با هم گوش کردیم و اشک ریختیم …!
شب بخیر هایمان پشت خط های موبایلمان جا نمی ماند …!

امروز داستان برگشت …
آغوش هایمان واقعی ، بوسه هایمان حقیقی ، اما با این تفاوت که دیگر من و تو نبودیم ،

هر کداممان یک “او” داشتیم …!
پشت شیشه ی سرد مانیتورم ، دلم لک زده برای یک صورتک بوسه ….!
لک زده برای یک آهنگ همزمان …
لک زده برای یک شب بخیر …

شب بخیر…!!


 

 

 

 

قدرش را بدان …
امروز …
نگذار برای فردا …
قدردانی را نگذار برای روزی که با گلایل سفید به سراغش بروی …

پی نوشت:

************************************

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ساعت 15:44 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 43 صفحه بعد