یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بوده
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره
خواستگاری کرد...
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد. بعدم پسر رو
تهدید کرد!
که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه...
... ... ...
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض
گرفت و داخلش نوشت:
" من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز
رنجوندمت
اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن."
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد!
چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره
نرفت!!!
نتیجه اخلاقی این ماجرا...
.
.
.
.
.
پسرها هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند..!
نظرات شما عزیزان:
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
خرده نانی که روی زمین بود برداشت ... نگاهی به آشپزخانه کرد
خیلی دور بود ... خیلی !
خرده نان را در دهانش گذاشت و در فکر فرو رفت ...
آری ... باید یک سطل آشغال هم برای هال پذیرایی میخرید!
سلام داستان جالبی بود .منم به روز شدم . منتظر حضورتم.